پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
تبلیغات
.
<-Text3->





شخصیت های رمان مسافران برمودا
نوشته شده در یک شنبه 2 فروردين 1394
بازدید : 478
نویسنده :


:: موضوعات مرتبط: متفرقه , داستان , ,



شخصیت های رمان مسافران برمودا
نوشته شده در یک شنبه 2 فروردين 1394
بازدید : 448
نویسنده :


:: موضوعات مرتبط: متفرقه , داستان , ,



مسافران برمودا قسمت چهارم و پنجم
نوشته شده در یک شنبه 2 فروردين 1394
بازدید : 460
نویسنده :

قسمت   چهارم

طنین صدای خانم جوانی در سالن انتظار فرودگاه پیچید.در گوشه ای از سالن خانواده ای چهار نفره دیده میشد که گهگاهی دختر جوان و خوش سیمایی که آنجا بود,به پسری که کنارش بود,چپ چپ نگاه میکرد.ناگهان دختر از جا پرید و به سمت دستشویی رفت.حالا پسر بود که میخندید...همه اینها از چشمان تیز ماریان پنهان نماند.او دختر را دید که برگشت و در حالی که انگشتانش را به نشانه تهدید جلوی پسر گرفته بود,چیزهایی به او میگفت.در حال دیدن جدال آنها بود که صدای آشنایی از پشت سر او را صدا زد.سایمون بود که میگفت:"زود باش الان هواپیما میپره!"ماریان دید آن خانواده هم به راه افتاده اند و به سمت همان دری میروند که خانواده ی او میرفتند.پسر آن خانواده از بقیه اعضا جلو زد و مستقیم به طرف او آمد.او پسری بود که هر دختری آرزویش را داشت ولی ماریان بغیر از سایمون از هیچ پسری خوشش نمی آمد.آن پسری که با ناراحتی به ماریان تنه زد و باعث رویداد اتفاق بدی شد, کسی نبود جز مایکل اسمیت.حالا او دعوایی حسابی با میرندا پشت سر گذاشته بود.به نظر مایکل میرندا دختر بی جنبه ای بود.با خشمش باعث بروز اتفاقی شد که نتیجه اش را تا نیم ساعت دیگر دید.سراسیمه وارد هواپیما شد و جلوی صندلی های دونفره ایستاد.با خود گفت:"وای خدا فقط دختر نباشه!"منظورش کسی بود که بزودی کنارش مینشست...اما انگار خداوند به تلافی تمام بلا هایی که بر سر میرندا آورده بود دختری به سمت او فرستاد.مایکل ترجیح داد کنار پنجره بنشیند و دختر خوش چهره ای هم کنارش نشست."خوش چهره"تعریف مایکل از او بود.خوش چهره کسی جز ماریان نمیتوانست باشد.ماریان با متانت و بدون توجهی به مایکل رو به رو را نگاه میکرد.این برای مایکل عجیب بود چون ماریان تنها دختری بودکه در دیدار اول به چشم های او خیره نشد و خودش را معرفی نکرد!از این رو مایکل با خودش لج کرد و روبه ماریان گفت:"دنبال کسی میگردین؟"ماریان هم بدون اینکه به مایکل نگاه کند آرام و خونسرد گفت:"باید توضیح بدم؟"اینبار دیگر مایکل هم ساکت ننشست و از راه دیگری وارد شد.دنبال نقطه ضعف میگشت که چه زود هم پیدا کرد.ماریان درحالی که هواپیما از روی باند برخاست چشمهایش را بست و زیر لب "یا مسیح"ای زمزمه کرد.مایکل سرخوش از پیدا کردن نقطه ضعفش به صندلی تکیه داد.دستهایش را به هم گره زد.با حالتی خونسردانه و آرام شروع به وز وز کرد:"تا حالا اسم برمودا رو شنیدین؟"ماریان با اینکه وانمود میکرد میخواهد بخوابد ولی سراپا گوش بود.مایکل ادامه داد:"مطمئنا شنیدین...اونجا یه مکان نفرین شده ست و کسی زنده از اونجا بیرون نیومده.حتی بهترین خلبان ها و ناخداها رو هم بلعیده.یقینا ما که از دستش خلاص نمیشیم."این حرف گردی از ترس روی دل ماریان پاشید.با خود فکرکرد که این پسر یک احمق به تمام معناست.البته ماریان نمیدانست چرا به این سفر میروند ولی فکر میکرد سرنوشتش به این سفر بستگی دارد.مایکل دوباره مردم آزاری اش گل کرد:"احمقانه ست ولی ما اونو دور میزنیم."برای دومین بار مایکل صدای ماریان را شنید:"مثلث برمودا جایی روی زمینه که بیشتر دانشمندا معتقدن مرکز مغناطیسی زمین اونجاست.بعضی ها فکر میکنن اونجا پایگاه فضایی بیگانه هاست...بعضی هم که به خرافات علاقه دارن و تو کله ی پوکشون هیچی نیس باور دارن که اونجا مکانی شیطانیه و نفرین شده ست."درحالی که نفرین شده را بادقت تلفظ میکرد مستقیم به چشمان مایکل خیره شد.این به معنی حماقت مایکل بود.به مایکل برخورد و نفرت مبهمی وجودش را پر کرد.پس ترجیح داد چیزی نگوید.

 

 

قسمت   پنجم

کابین خلبان بیش از اندازه ساکت بود.جوان بوری که قیافه چندان جذابی نداشت,وظیفه ی کمک خلبانی را بر عهده گرفته بود.خلبان مرد خوش هیکل و بیخیالی بود.آقای ویلیام تمام سعی اش را میکرد تا ترانه ای را که ده سال پیش شنیده بود به یاد بیاورد.کمک خلبان با تته پته گفت:"عمو جان..."ومنتظر جواب خلبان ویلیام شد.ویلیام با حواسپرتی گفت:"هان؟"کمک خلبان مودبانه گفت:"ما داریم یه هواپیما رو هدایت میکنیم...بهتر نیست که دست از فکر کردن به چیزای بیهوده بردارین؟"آدام,کمک خلبان مو بور ازبس که با عمویش,ویلیام,پرواز کرده بود که میدانست دارد به چه چیزهای مسخره ای فکر میکند.ویل پس گردنی آرامی به آدام زد و گفت:"زیاد حرف بزنی به بابات میگما!"آدام ساکت شد.دیگر به این سرخوردگی ها و سرزنش های بیجا عادت کرده بود. دقایقی از پرواز میگذشت.همه چیز به خوبی پیش رفته بود.ناگهان آدام چیزی را به یاد آورد.از ویل پرسید:"عمو جان شما موتورا رو چند بار چک کردین؟"آدام پوزخندی زد و گفت:"بچه شدی؟یه بار..."آدام پرسید:"خودتون چکش کردین؟"

-"معلومه که نه!مگه من بیکارم؟"

--"پس...حتما دادین اون خل و چل چکش کنه؟"

-"تو چه مشکلی با اون داری؟"

--"عمو ویل عزیز!اون یه دختره که...مشکل من با دختر بودنشه!"

-"خب...اون دختر,دختر باهوشیه..."

و تا 10 دقیقه بعد کسی چیزی نگفت.آدام از دخترها بَدَش می آمد.می پنداشت همه مثل خواهرش هستند.خواهر آدام باعث شده بود مادرش بمیرد...پس آدام از همه دختر ها متنفر شد وعقیده ای پیدا کرد.عقیده اش این بود:"زن ها احمق اند!" البته خودش احمق تر از هر کسی بود...هر کسی به عقل خانم ها شک کند احمق است...چیز قابل درکیست!


:: موضوعات مرتبط: متفرقه , داستان , ,



مسافران برمودا قسمت دوم
نوشته شده در شنبه 1 فروردين 1394
بازدید : 495
نویسنده :

قسمت دوم ماریان سراسیمه از اتاق بیرون رفت...پله هارا دوتا دوتا بالا رفت.نفس نفس میزد.در اتاق برادرش را زد.سایمون در را باز کرد.با لبخند روبه خواهر زیبایش کرد و گفت:"هنوز آماده نشدی؟"ماریان با ناراحتی در حالی که نفسش در نمی آمد گفت:"یکی داستانامو پاره کرده...شرط میبندم خود لعنتیش این کارو کرده."سایمون که حالا واقعا نگران شده بود دست ماریان را گرفت...ماریان هنوز نفس نفس میزد.او آسم عصبی داشت و اکنون که گربه لوس سایمون داستان های عزیزش را پاره کرده بود حالش بد شده بود.ماریان هرگز گریه نمیکرد,جیغ نمیکشید و خیلی خونسرد بود.اما حالا قضیه فرق میکرد.تمام زحمات چند ماهه او بر باد رفته بود...بر باد! خانواده ویلگارد خانواده صلح طلب و منظمی بودند...چون سرپرست خانواده,آقای جولیوس ویلگارد,نظامی بود.وی مردی پسر سالار و سخت گیر بود.فرزندانش را به نحو احسن تربیت کرده بود به خصوص ماریان را.ولی اکنون او بازنشسته بود.نقش مادری را در خانواده هلنا ویلگارد مهربان ایفا میکرد.سایمون ویلگارد پسر دردانه خانواده بود.سایمون از هیکلی ورزیده برخوردار بود.او مثل مادرش شخصیتی مهربان وآرام داشت.میرسیم به اعجوبه خانواده ویلگارد...ماریان...او دختری بود که میشود گفت همه کاره بود.ماریان به تمام فنون تسلط داشت.نقاشی,نویسندگی,پرستاری,مهندسی و خیلی چیزهای دیگر...ولی دریغ از ذره ای توجه از سوی پدر.سایمون و ماریان تقریبا همسن بودند ولی بخاطر شک نکردن ماریان شناسنامه او را سه سال کوچکتر گرفتند. خانواده ویلگارد خاص بود...خیلی خاص...باسرنوشتی خاص! قسمت سوم شیگو چوئی یان مرد دل نازکی بود.ولی با این حال یک کالبد شکاف شده بود.شاید این شغل کاملا مناسب او بود,شیگو چوئی یانی که واقعا فضول بود و از هر مسئله ای به راحتی نمیگذشت!با لهجه غلیظ ژاپنی,انگلیسی بریتیش حرف میزد.این روز ها دانشمند پرحرفی را همراهی میکرد و بزودی برای مشاهده اجسادی که به طرز مشکوکی کشته شده بودند,با همان دانشمند به جزیره ای در اقیانوس اطلس میرفتند.چوئی یان از راهروهای باریک آزمایشگاه میگذشت و رفته رفته به اتاق دانشمند نزدیک میشد...فردا پرواز داشتند.تقه ای به در زد و وارد شد.طبق روال عادی جان بروک داشت مطالعه میکرد.جان بروک همان دانشمندی بود که چوئی یان بااو همکاری میکرد.بروک بعد از خوش آمد گویی شروع به حرف زدن کرد:"پروژه ی د.گ.ش تا حالا موفقیت آمیز بوده.داروی گیاهی تا حالا تونسته کارای خارق العاده ای بکنه.شیگوی عزیز!ما بعد از بررسی جنازه ها در همایشی جهانی این دارو رو به همه مردم دنیا معرفی میکنیم...این موفقیتی بزرگ برای ما و جامعه پزشکیه!"چوئی یان سری تکان داد و گفت:"من از خانواده خداحافظی میکرد و میاد دنبال شما...فردا...آماده ای آیا؟"بروک با لبخندی گفت:"البته دوست عزیز!" بروک و چوئی یان دوستان خاصی بودند...خیلی خاص...با سرنوشتی خاص!


:: موضوعات مرتبط: متفرقه , داستان , ,
:: برچسب‌ها: مسافران برمودا , داستان علمی تخیلی ,



مسافران برمودا.مایکل اسمیت
نوشته شده در شنبه 23 اسفند 1393
بازدید : 481
نویسنده :


:: موضوعات مرتبط: داستان , ,



مسافران برمودا
نوشته شده در شنبه 23 اسفند 1393
بازدید : 552
نویسنده :

قسمت  اول

مایکل درحالی که ساکش را میبست,به میرندا گفت:"احمق بودنم حدی داره میرندا...یه کم فکر کن!بهتر نیست با ما نیای؟بمون اینجا و با دوستای لوست هر روز برو خرید!"میرندا با غرولند گفت:"اِاِاِ...نمیخوام اصلا تو کی هستی که به من دستور میدی؟"مایکل سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت:"از بخت بد من بیچاره,من داداشتم!"با این حرف میرندا جیغ کشید:"خفه شو و از اتاق من برو بیرون!"مایکل با آرامش ساکش را برداشت و از اتاق بیرون رفت.ولی بلافاصله بعد از بستن در اتاق میرندا,در را باز کرد و سریع گفت:"بازم در مورد حرفام فکر کن!"و در را محکم بست...با خنده از پله ها پایین آمد چون صدای جیغ جیغ های خواهرش را میشنید...هانا جلویش را پایین پله ها گرفت.مستقیم در چشمان خوش حالت مایکل نگاه کرد و زمزمه وار پرسید:"چرا میرندا داره جیغ میکشه؟"مایکل که انگار هیپنوتیزم شده بود,با صراحت جواب داد:"مسئله همیشگی مامان!"

اسمیت ها!آن ها خانواده 4 نفره بودند.سرپرست جدی و کم حرف خانواده آقای موریس اسمیت بود و همسر و فرزندانش را تا حد مرگ دوست داشت.مادر نسبتا وسواسی خانواده هم خانم هانا اسمیت بود.هانا بعد از بیست و چند سال خوب یاد گرفته بود چگونه از زیر زبان پسر مردم آزار و شلوغش حرف بکشد.پسرش مایکل اسمیت بود.مایکل از آن پسرهایی بود که هر دختری آرزویش را داشت...البته از نظر ظاهر.اخلاق به خصوصی که داشت مسبب تنفر خواهرش میرندا از او شده بود.میرندا اسمیت هم دختر جیغ جیغوی خاندان اسمیت بود....

خانواده اسمیت,خانواده خاصی بود...خیلی خاص...با سرنوشتی خاص!


:: موضوعات مرتبط: متفرقه , داستان , ,
:: برچسب‌ها: مسافران برمودا , داستان علمی تخیلی , ,



صفحه قبل 1 صفحه بعد